داستان هانی و شیخ مرید: افسانه‌ای بافته در تار و پود فرهنگ بلوچ

خورشید، بی‌تاب و بی‌قرار، همچون کودک نوپایی بود که نمی‌خواست در آسمان ثابت بماند. سایه‌های نخل‌های بلند، زمین داغ بیابان را به بازی می‌گرفتند. هانی زیر یکی از همین سایه‌ها نشسته بود. دست‌هایش، نرم و خسته، سوزن را درون پارچه‌ای فرو می‌برد و بیرون می‌آورد. این سوزن‌دوزی، فراتر از یک هنر، راهی بود برای گفت‌وگو با خاطراتش. نخ‌ها، سرخ و زرد و طلایی، داستان‌هایی از عشق و انتظار را روایت می‌کردند.

بادی سبک آمد و موهای ابریشمی هانی را به بازی گرفت. نگاهش به دوردست‌ها خیره بود، اما چیزی نمی‌دید. گویی همه چیز در آن لحظه رنگ باخته بود، جز خاطره‌ای که قلبش را می‌فشرد. صدای شیخ مرید هنوز در گوشش بود، همان روزی که زیر همان نخل‌ها ایستاد و از عشقش ‌گفت. «هانی، حتی اگر دنیا بخواهد بین ما بایستد، بدان که دلم برایت می‌تپد.»

اما دنیا بی‌رحم بود. دنیا، میر چاکر بود. مردی که با یک تصمیم، زندگی هانی را در مسیری دیگر انداخت. شب آن مجلس بزرگ هنوز در ذهنش زنده بود. شمع‌ها می‌سوختند و سایه‌ها بر دیوارهای خیمه رقص می‌کردند. مردان با صدای بلند قول می‌دادند؛ قول‌هایی که مانند آسمان پرستاره آن شب بی‌شمار بودند. و سپس نوبت به مرید رسید. «صبح پنج شنبه، هرچه از من خواسته شود، خواهم داد.» صدای او محکم بود، اما هانی چیزی در نگاهش دید که قلبش را لرزاند. انگار در همان لحظه می‌دانست سرنوشت چه چیزی در آستین دارد.

صبح پنج‌شنبه، هوا هنوز سرد بود، اما دل هانی شعله‌ور بود. او کنار آتش نشسته بود و دستانش را به گرما نزدیک می‌کرد. صدای سم اسب‌ها در سکوت صبحگاهی پیچید. غریبه‌ها آمدند. از سوی میرچاکر، چیزی طلب کردند. پدرش نگاهی به او انداخت، نگاهی که سنگینی‌اش بیشتر از همه شن‌های بیابان بود. مرید ایستاده بود، اما نه به‌سوی او. گویی به جایی دور خیره شده بود، ساکت و شرمگین.

وقتی نامش را شنید، همه چیز مانند خواب و خیال شد. پاهایش سنگین بودند، اما قدم‌هایش او را به جلو بردند. دست‌های مرید لرزیدند وقتی او را به سوی غریبه‌ها فرستاد. آن لحظه، برای او پایان همه چیز بود، اما حتی نتوانست به چشمان او نگاه کند.

عروسی ساده‌ای نبود. هرچه شمع‌ها می‌سوختند، او در دلش تاریکی بیشتری احساس می‌کرد. میر چاکر به او لبخند می‌زد، اما آن لبخند چیزی جز نقابی از غرور نبود. او هرگز نمی‌توانست دل هانی را به دست آورد، همان‌طور که نمی‌توانست صدای خاموش اشک‌هایش را بفهمد.

زمان گذشت. روزها، ماه‌ها، و سال‌ها مثل سایه‌های نخل‌ها از کنار هانی عبور کردند. هر روزش مثل قبلی بود، تنها با باری سنگین‌تر. لباس‌های سیاهش، نشانی از عزا نبودند، بلکه پرچمی از وفاداری بودند. مرید رفته بود، بی‌صدا و بی‌خبر. گفته بودند به حج رفته، درویش شده. اما او می‌دانست، می‌دانست که مرید نمی‌توانست بماند و او را در کنار مردی دیگر ببیند.

یک روز، سال‌ها بعد، صدای تیری بلند در فضای ساکت روستا پیچید. هانی در حین کارش ایستاد. دستی به نخ‌های رنگین برد، اما چشمانش جایی دورتر بودند. این صدا آشنا بود. قلبش تپید، گویی سال‌ها در انتظار همین صدا بوده. با قدم‌هایی لرزان به سوی میدان رفت، اما چیزی ندید. فقط ردپایی از گذشته، بر خاک بیابان.

هانی هیچ‌وقت مرید را ندید. تنها چیزی که از او باقی ماند، خاطراتی بود که مثل نخ‌های سوزن‌دوزی، در تار و پود زندگی‌اش بافته شده بود. خاطراتی که هیچ‌وقت فراموش نشدند، همان‌طور که عشق‌شان هیچ‌گاه از بین نرفت.

سوچن: جایی که افسانه‌ها زنده می‌شوند

هانی و شیخ مرید، تنها یک حکایت عاشقانه‌ی کهن نیست؛ بلکه روایتی از اصالت، وفاداری، و هویتی جاودان است که در دل فرهنگ بلوچ تنیده شده. ما در سوچن، با الهام از این داستان، نام “هانی” را بر مجموعه‌ای از محصولات دست‌دوز خود نهادیم؛ محصولاتی که همچون عشق هانی، عمیق، اصیل و بی‌زمان‌اند.

مجموعه هانی، از کراوات‌های سوزن‌دوزی‌شده تا دکمه‌سردست‌های نقره‌ای، گوشواره‌ها و دستبندهای دست‌ساز، ادای احترامی به زیبایی و شکوه هنر بلوچ است. هر قطعه، با دستان هنرمندان بلوچ ساخته شده و همچون داستان هانی، نسلی به نسل دیگر منتقل شده تا امروز در شکلی نو، اما با همان روح کهن، به زندگی ادامه دهد.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 + 11 =

بازگشت به بالا